کد خبر: ۳۵۹۵
۲۳ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

نابینای محله فرامرزعباسی، مدرس ریاضی و فاتح قله دماوند است

سعید دولابی، کسی که در بیست‌و‌دو سالگی دچار نابینایی می‌شود وبعد از گذران ‌یک دوره افسردگی تصمیم می‌گیرد بهترین خودش باشد. 30سال مدیریت نمونه مدرسه نابینایان امید، کارشناسی‌ارشد رشته روان‌شناسی،‌ تألیف‌ و ابداع در حوزه روش‌های نوین آموزش‌ ریاضی و هندسه برای نابینایان برای نخستین‌بار در کشور، صعود به بلندترین کوه ایران‌ دماوند ‌ از افتخارات شهروند محله فرامرزعباسی ‌‌‌است که نابینایی را به سخره گرفته است.

 روزی که متخصص چشم‌پزشکی آب پاکی را روی دستان پسرک جوان ریخت و‌ گفت که به‌زودی تاریکی مطلق میهمان چشمانش خواهد شد، انگار به آخر دنیا رسیده‌ بود. مرگ تمام آرزوهایش ‌با نابینایی‌، لحظه به لحظه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. اما خدا خواست‌ تا دریچه‌ای از‌‌ امید و‌ روزنه‌ای از‌ روشنایی در دلش گشوده شود. سعید دولابی که مردی است ‌در آستانه پنجاه‌وپنج سالگی، قهرمان قصه ‌‌زندگی خودش است.

 کسی که در بیست‌و‌دو سالگی دچار نابینایی می‌شود وبعد از گذران ‌یک دوره افسردگی تصمیم می‌گیرد بهترین خودش باشد. 30سال مدیریت نمونه مدرسه نابینایان امید، کارشناسی‌ارشد رشته روان‌شناسی،‌ تألیف‌ و ابداع در حوزه روش‌های نوین آموزش‌ ریاضی و هندسه برای نابینایان برای نخستین‌بار در کشور، صعود به بلندترین کوه ایران‌ دماوند ‌ از افتخارات شهروند محله فرامرزعباسی ‌‌‌ است که نابینایی را به سخره گرفته است.

 

درد لاعلاج چشمان سعید

سعید دولابی متولد1346است و در تهران به دنیا آمده و بزرگ‌شده نیشابور‌‌است. خانواده‌اش تا هشت‌سالگی سعید در تهران ساکن بودند و به حکم انتقالی پدر که کارمند بانک است به نیشابور می‌روند. بعد از قبولی در‌ رشته مدیریت دولتی دانشگاه تهران با رتبه‌168 دوباره به تهران کوچ می‌کند.‌

سعید بعد از‌ گرفتن مدرک لیسانس ‌برای‌ ‌‌درمان چشم‌هایش به مشهد می‌آید، اما هر‌چه بیشتر به متخصصان مراجعه می‌کنند بیشتر ناامید می‌شوند

 سعید جوان در‌حالی نیت ‌ماندن در تهران تا گرفتن مدرک دکترا‌ را در سر می‌پروراند که تقدیر برایش به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود؛‌ «‌سال آخر دانشگاه ‌متوجه محدودیت‌هایی در ‌دید شده بودم. طوری که ترم آخر برای بهتر دیدن سؤالات امتحانی صندلی‌ام را کنار پنجره می‌گذاشتند.»

سعید بعد از‌ گرفتن مدرک لیسانس ‌برای‌ ‌‌درمان چشم‌هایش به مشهد می‌آید، اما هر‌چه بیشتر به متخصصان مراجعه می‌کنند بیشتر ناامید می‌شوند؛ «‌در تهران که بودم به بهترین پزشکان متخصص چشم‌پزشکی مراجعه کردم، اما تشخیصشان این‌ بود که چشمانم به سمت نابینایی پیش می‌رود و علاجی ندارد.‌ حتی پیش ‌یکی از پزشکان متخصص بین‌المللی‌ چشم‌پزشکی‌ هم رفتم. او گفت اگر مداوا را پنج‌سال زودتر شروع می‌کردی، می‌شد سرعت پیشرفت بیماری را کاهش داد.»

کمتر از دو سال از فارغ‌التحصیلی‌ دانشجوی جوان نمی‌گذرد که پرده سیاهی برای همیشه مقابل چشمانش کشیده می‌شود و او را در شوکی بزرگ فرو می‌برد.


درد دل با امام رضا(ع)

«درست مثل بنزی بودم که با سرعت 220کلیومتر در ساعت در حرکت بود، اما ناگهان ترمزدستی‌اش را کشیده بودند.» این‌ها را دولابی با ‌اندوه از‌ روزهای تلخ اول نابینایی می‌گوید و از شوکی که او را به‌سمت افسردگی شدید پیش برد؛‌ «رتبه168 دانشگاه تهران و دانشجوی درس‌خوان کلاس که به ادامه تحصیل تا مقطع‌ دکترای روان‌شناسی فکر می‌کرد‌، به یک‌باره دنیایش چنان سیاه شد که به هیچ‌چیز جز نیستی نمی‌اندیشید.‌ ‌علاوه‌بر آه و افسوس اطرافیان ‌که از سر دلسوزی ‌بود، آزاردهنده‌ترین حس، غم و اندوه عمیق‌‌ پدر و مادرم بود که‌ با تمام وجود ‌‌آن را حس می‌کردم.‌»

روزی که سعید بعد از یک‌ سال‌و‌نیم بریدن از‌ عالم و آدم‌، ناامید و دلشکسته راهی حرم امام‌رضا(ع) می‌شود، شاید در دلش حتی کورسوی امیدی نداشت که دوباره به زندگی برگردد، اما باز‌ هم قلم تقدیر برای این جوان به‌گونه‌ای دیگر رقم خورده بود؛‌ «یک روز ناامید‌ و درمانده راهی حرم ‌شدم. در یکی از رواق‌های نزدیک به ضریح گوشه‌ای نشستم و شروع کردم به درددل با امام‌رضا(ع) . تنها خواسته‌ام این بود که یا امام‌رضا(ع) ‌یا شفایم بده یا قدرت سازگاری با این درد را به من عطا کن. دو روز و نیم ‌ در حرم ماندم و با امام رضا(ع) راز دل می‌گفتم.»


انگار در زمان سفر کردم

آشنایی با‌ سازمان بهزیستی همان نقطه عطف تحولی بود که ‌سعید به دنبالش بود؛‌ «‌‌به اصرار برادر بزرگ‌ترم برای درمان یک‌بار دیگر‌ راهی تهران شدیم. برای آخرین‌بار که جواب تکراری شنیدیم، یکی از آشنایان گفت در بهزیستی آموزش‌هایی‌ مثل خط بریل برای نابینایان دارند‌. او پیشنهاد کرد به آنجا بروم. بعد از‌ برگشت به مشهد اولین کارم‌ مراجعه به بهزیستی ‌و‌ تشکیل پرونده بود. شرایط خودم را پذیرفته بودم و باید برای تطبیق با این وضعیت تمام تلاشم را می‌کردم.»

بعد از ‌دو سال ‌وقفه در زندگی عادی‌ و افکار آزار‌دهنده، انگیزه زیادی در‌‌ من به وجود آمده بود. گویی به یک‌باره خودم را پیدا کرده بودم

دریچه جدیدی از زندگی در مقابل سعید گشوده شده بود؛ «درست مثل فیلم‌های تخیلی که با عبور از یک در پا به دوره و زمانی دیگری گذاشته می‌شود.» این تعریف دولابی از حضورش در بهزیستی است. او ادامه دهد: بعد از ‌دو سال ‌وقفه در زندگی عادی‌ و افکار آزار‌دهنده، انگیزه زیادی در‌‌ من به وجود آمده بود. گویی به یک‌باره خودم را پیدا کرده بودم. طوری‌که خواندن و نوشتن خط بریل راکه به‌طوری‌ عادی بین سه تا شش ماه زمان می‌برد با تمرین شبانه‌روزی در مدت ‌۱۶روز آموختم.


‌ روی خوش زندگی

سعید جوان ‌که تازه‌ به‌عنوان مددجو با بهزیستی آشنا شده بود، در کمتر‌ از دو ماه‌ به خود که می‌آید می‌بیند‌ در مقام مددکار در‌ خدمت مددجویان دیگر‌ است و‌ این می‌شود سرآغاز همکاری او با سازمان بهزیستی؛ «سال۷۲‌ به‌عنوان نیروی حق‌الزحمه‌ای وارد آموزش‌و‌پرورش استثنایی شدم‌ و سال۷۴ بعد از قبولی در آزمون‌ به‌طور ‌رسمی به استخدام این سازمان در آمدم.»

چند ماهی از حضور دولابی به‌‌عنوان معلم آموزش ‌خط بریل در مدرسه نابینایان امید نمی‌گذرد ‌‌ که زندگی روی خوشش را به او نشان می‌دهد؛‌ «‌ ‌‌ دوست همکارم که‌ استاد دانشگاه فردوسی هم‌ بود، پیشنهاد کرد با یکی‌ از‌‌ دانشجویانش ازدواج کنم. ازدواج با بانویی صبور و مهربان که مشکل جسمانی هم نداشت، زندگی‌ام را تغییر داد.»


داستان منصوره

دومین مورد‌ که تقریبا ‌‌منجر به تغییر نگاه سعید به زندگی و زمینه تحول در کارش شد، داستان یکی از مدد‌جویان این مدرسه بود؛ «تا قبل سال76 ‌مرکز آموزشی امید مختلط بود.‌ یک روز‌ معاون مدرسه آمد و گفت دختربچه‌ای به این مرکز آمده که به‌تازگی نابینا شده است. او با کسی حرف نمی‌زند و در شوک به سر می‌برد.‌ 

بعد از دیدن منصوره هفت‌-هشت‌ساله حال عجیبی داشتم. یاد ماه‌های اول نابینایی‌ام افتادم. تصمیم گرفتم هر‌طور شده کمکش کنم.‌ بعد آن روز ‌‌زنگ تفریح‌ها‌ به جای رفتن به دفتر معلم‌ها ‌به حیاط مدرسه می‌رفتم. کنار منصوره می‌نشستم و با او از هرچیزی حرف می‌زدم. دو سه هفته این‌کار ادامه داشت، اما دربرابر حرف‌ها و شوخی‌هایم تنها چیزی که می‌شنیدم سکوت بود و سکوت. تا اینکه هفته سوم ‌بالأخره تلاش‌هایم جواب داد و ‌صدای خنده منصوره را شنیدم. جمله‌ای که به‌شدت منقلبم کرد و‌ اشکم جاری شد؛‌ «آقای دولابی من شما را خیلی دوست دارم.»

بعد آن روز منصوره منتظر بود زنگ تفریح بخورد، بدود دست آقای دولابی را گرفته و با او به دفتر معلم‌ها برود.‌ او‌‌ خواست و توانست در کمتر‌ از یک‌‌ماه خواندن و نوشتن خط بریل را بیاموزد. درست مثل سعید. اما آنچه باعث شد دولابی به خودش نهیب بزند که «سعید! تو باید خیلی ضعیف و حقیر‌ باشی که به‌خاطر نقصان کوچک نابینایی‌ بخواهی در زندگی کم بیاوری»

 زندگی خانواده منصوره بود؛‌ «یک روز ‌به خانه‌شان رفتم. خانواده شش نفره منصوره در زیر‌زمینی نمور و تاریک زندگی می‌کردند. تنها معلول خانه‌شان هم منصوره نبود. او دو برادر نابینا و فلج که زندگی نباتی داشتند و یک خواهر‌ نابینای دیگر‌هم داشت. فهمیدن این اوضاع چنان به من سخت آمد که همین‌که از در خانه آن‌ها بیرون آمدم از اینکه گاه احساس نقصان و ضعف می‌کردم از خودم و خدای خودم شرمنده شدم.»

منصوره بعد از چند سال به‌دلیل پیشرفت بیماری فوت می‌کند،‌ اما مدیر دلسوز و مهربان مدرسه نابینایان امید خوشحال است که تا وقتی عمر او به دنیا بود، به او کمک کرده بود تا خودش را و توانایی‌هایش را باور کند و لبخندی گوشه لبان دخترک بنشیند.


اصرار کردم معلم ریاضی شوم

سعید از آن روز به بعد تصمیم می‌گیرد ‌در مجموعه آموزشی نابینایان به‌سراغ کارهایی برود که تا قبل از آن کسی‌ انجام نداده بود؛‌ «‌بعد از استخدام رسمی به‌سراغ مدیر رفتم و از درس‌هایی که تا به آن روز تدریس نشده بود پرسیدم. ریاضی درسی بود که آموزشش را ‌معلمان بینا به‌عهده‌ داشتند.»

دولابی برای نخستین‌بار در کشور، کتاب آموزش هندسه ویژه نابینایان را نوشته و شروع به تدریس می‌کند

‌مدیر‌ وقت ‌با اصرار‌ او ‌یک کلاس شش نفره ‌را به‌طور‌آزمایشی در‌اختیارش می‌گذارد، اما ‌دولابی چنان سربلند از این آزمون بیرون می‌آید که‌ معلم جوان به‌مدت 17سال تدریس درس ریاضی پایه اول راهنمایی تا پیش‌دانشگاهی رادر مدرسه امید نابینایان عهده‌دار‌ می‌شود.

اینکه معلمان ریاضی قبلی، تدریس هندسه را در دستورکار خود نداشتند برای او جای سؤال داشت. این‌طور‌ می‌شود که دولابی برای نخستین‌بار در کشور، کتاب آموزش هندسه ویژه نابینایان را نوشته و شروع به تدریس می‌کند. همچنین یک‌سری ابزار‌ و وسایل هندسی را ساخته و در اختیار آن‌ها قرار می‌دهد؛‌ «‌برای اثبات توانایی در تدریس رشته ریاضی ‌تمام خلاقیتم را به کار گرفته بودم.‌ ا‌زجمله تدوین و تألیف کتاب هندسه ویژه نابینایان، ساختن وایت‌برد مغناطیسی و... که به‌نوعی در آموزش نابینایان نوآوری بود.»


از پس درس سخت‌ آمار پیشرفته برآمدم

ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی‌ارشد رشته روان‌شناسی ناممکن دیگری بود که دولابی ممکن کرد، اگر چه شروعش با تلخی همراه بود اما پایان خوشی داشت؛ «سال 85-86 تصمیم به ادامه تحصیل ‌گرفتم.‌ روزی که برای ثبت‌نام در واحد آموزش‌ دانشگاه تربت‌جام ‌حضور پیدا کردم‌، این حضور هم‌زمان شد با ورود یکی از استادان دانشگاه که دست بر قضا من هم با ایشان درس برداشته بودم.‌

 مسئول آموزشگاه همان‌طور که برگه ثبت‌نام را به دستم می‌داد‌ به استاد گفت:‌ «استاد شکیب! ‌آقای دولابی،‌ روشندل‌ و یکی از دانشجویان این ترم شماست.» استاد‌ که تدریس درس آمار پیشرفته با ایشان بود، رو به من گفت:‌ «‌توصیه می‌کنم این درس را حذف کنی آقا.‌ اصلا شما می‌دانی‌ آمار پیشرفته‌ چیست؟‌ فکر نکن چون نابینا هستی به تو نمره می‌دهم‌.»

 به‌شدت جلو همسر‌م و حاضران در اتاق ‌خجالت‌زده‌ شدم. ‌‌بعد از ‌‌برگشت به مشهد اولین کارم تهیه کتاب آمار پیشرفته بود.‌ چند شبانه‌‌روز‌ همسرم کتاب را برایم می‌خواند و من قسمت‌های مهمش را بریل می‌کردم. تمرینات را قبل از حضور‌ در کلاس شروع کرده بودم.

 در‌ اولین جلسه درس آمار پیشرفته ‌خاطره تلخ روز اول رویارویی با استاد شکیب را به شیرین‌ترین خاطره دوره تحصیلم تبدیل کردم. وقتی استاد ‌جدول مورد نظر را روی تخته کشید، من قبل نوشتن جواب‌ها ‌عددی را که باید نوشته می‌شد، بدون استفاده از ماشین‌حساب سریع و ذهنی می‌گفتم. خلاصه طوری شده بود که‌ هر استادی که با او کلاس داشتم می‌گفت: دولابی کدامتان هستید ‌که شکیب سخت‌گیر این‌قدر از‌ او تعریف می‌کند.»

سعید دولابی که آن سال شاگرد اول کلاس‌ استاد شکیب بود‌، موفق شد ‌با ‌معدل بالای19 در رشته روان‌شناسی مقطع کارشناسی‌ارشد دانش‌آموخته ‌‌شود. این پیشرفت در تحصیل باعث شد در مقام مشاور و در ‌ادامه مدیریت‌ مدرسه با مجموعه آموزشی نابینایان امید، همکاری کند.


افتخار‌آفرینی دولابی بر فراز دماوند

‌ از‌ افتخارات بزرگ سعید دولابی برای جامعه نابینایان، حضور پررنگش در حوزه ورزش به‌ویژه کوهنوردی با فتح دماوند بلندترین قله کشورمان ‌است؛ «‌از سال82 تا 87 به مدت پنج‌سال تیم باشگاهی گلبال (ورزش تیمی ویژه نابینایان) را سرپرستی و مربیگری کردم. الان هم هنوز در تیم پیش‌کسوتان بازی می‌کنم. ‌پنج‌سالی هم می‌شود که ‌ابتدا به‌طور غیرحرفه‌ای و در ادامه به شکل حرفه‌ای به کوهنوردی می‌روم.»

تیرماه سال95 اولین حضور دولابی به ارتفاعات زو بود، اما ‌به گفته خودش داستان علاقه‌مندی‌‌‌اش به کوهنوردی حرفه‌ای از روزی شروع می‌شود که با ‌جمعی از همکاران به اردوی تفریحی آب‌گرم کلات رفته‌ بودند؛ «در‌ مسیر آب‌گرم کلات آبشار بسیار زیبایی بود. در کنار ‌‌ این آبشار حدود 15متر مسیر باریکی قرار داشت که ‌فقط کسانی که دل و جرئت داشتند، خودشان را به پایین آن‌ می‌رساندند. تصمیم گرفتم این مسیر را طی کنم.

 علی‌‌آقا پسرعمویم که بازنشسته نیروهوایی و ‌همکارم در مدرسه‌ است هم همراهمان بود. به ایشان تصمیم را گفتم. ‌به‌شدت مخالفت کرد‌ که اصلا و ابدا حرفش را هم نزن، اما ‌اصرارم را که دید‌ به‌عنوان هم‌نورد همراهم شد. آن روز آن مسیر صعب‌العبور‌‌ را نه یک‌بار که دوبار طی کردم. ‌بعد از آن روز صعودها شروع شد.

28خرداد سال98 با صعود به ارتفاعات بینالود به همراه ‌پسرم پوریا‌، پسرعمو‌‌ و یکی از‌ همکارانم اولین صعود حرفه‌ای خود را انجام دادم. بعد ‌صعود موفقیت‌آمیز به بینالود، ‌کوهنوردی حرفه‌ای را دنبال کردم. تیرماه همان سال صعود به ارتفاعات شیرباد حرکت بعدی ‌بود‌ و مرداد همان سال‌ با همان تیم تصمیم به صعود‌ ‌دماوند گرفته و‌ 17مرداد به‌سمت دماوند حرکت کردیم.»

نوزدهم مرداد سال98 سعید و‌ همراهانش برای اولین‌‌بار‌ موفق به ‌صعو‌د قله دماوند می‌شوند و افتخار این صعود می‌ماند برای جامعه نابینایان و سعید دولابی که‌ به‌عنوان نخستین نابینای مطلق همشهری‌مان، پرچم سه‌رنگ کشورمان را در آن بالا به اهتزار درمی‌آورد.


خاطره‌ای از صعود به دماوند

‌ تکنیک سعید در کوهنوردی خاص خودش است. به‌طوری‌که یک هم‌نورد بینا جلو حرکت می‌کند و او کوله‌پشتی نفر جلویی را می‌گیرد؛‌ «سعی می‌کنم وقتی دستم روی کوله‌پشتی نفر جلویی است حرکات بدن او را با تمرکز ‌زیاد به بدنم منتقل کنم و تشخیص بدهم ‌ چگونه باید گام بردارم یا تغییر مسیر ‌دهم. در صعود به دماوند وقتی هنوز در دامنه اول بودیم یکی از کوهنوردها در مسیر‌ برگشت تا چشمش به من افتاد‌،‌ گفت در دامنه اول‌ از کوله‌‌ جلویی گرفتی، دامنه دوم و سوم ‌‌می‌‌خواهی چه‌کار کنی؟‌» 

تا گفتم ‌من نابینا هستم چنان هول شد که تعادلش را از دست داد و به زمین خورد. وقتی از جا بلند شد شروع کرد به ‌بوسیدن و‌ عذر‌‌خواهی‌ از من. پسرم برایم تعریف می‌کرد‌‌ هر‌چقدر ما بالا و بالاتر می‌رفتیم آن مرد همچنان مات و مبهوت، ‌بالارفتن‌ ما را نگاه می‌کرد.‌»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44